اشک فلک ز شوق بغلتید و اوفتاد
سر خورد ز گونه ی ابر و روان شد به روزگار
خورشید با نگاه تحیر به ماجرا
پرسان و پرهراس رو کرد به کردگار
گفت ای مهربان، اشک فلک ز چیست؟
گردون چرا چنین بچرخیده پروقار؟
هرگز ستاره ای ندرخشیده اینچنین!
آدم نبوده واله و شیدا به انتظار!
یزدان پاک رو کرد به مهر و گفت
مـــهناز من، بدرخشیده با ناز و افتخار